گنجور

 
فیاض لاهیجی

بهار رفت و نچیدیم گل ز گلشن او

چمن چمن نشکفتیم از شکفتن او

کشید گوشة دامن ز ما ولی در حشر

چو خون کشته بود دست ما و دامن او

سپهر کام دل من نداد و می‌ترسم

که دود ناله برآرد دلم ز خرمن او

چو شیشه هر که تنک ظرفیی کند در بزم

به قول مفتی خم خون او به گردن او

به ذو فنونی فیّاض اعتباری نیست

اگر چه شیوة عشق و جنون بود فن او

زلف افشاندی و بردی همه ایمان به گرو

کفر را سلسله جنبید دگر از سر نو

سایه افکندی اگر بر سر ما نیست عجب

نتواند که ز خورشید نریزد پرتو

نخل امّید به بر می‌رسد، اندیشه مدار

کشت را صبر بباید که رسد وقت درو

با بدی چشم نکویی نتوان داشت ز کس

بَرِ گندم نخوری جان من از کشتة جو

عیش امروز مده از کف فرصت فیّاض

غم فردا چه خوری روز نو و روزی نو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode