گنجور

 
فیاض لاهیجی

قدر سنبل بشکند چون واکند گیسوی خویش

نرخ جان بندد چو آرایش نماید موی خویش

سر به گردون از چه رو ساید ز خوبی آفتاب

گرنه در آیینة روی تو بیند روی خویش؟

موج عنبر از سر نسرین و سنبل می‌گذشت

شب که نکهت بر چمن می‌بیخت از گیسوی خویش

داشت در بیهوشی عشقش سرم را در کنار

برندارم سر از آن از سجدة زانوی خویش

در محبّت یک سر مو عجز و صد عالم هنر

کوهکن شد رنجه از سرپنجة بازوی خویش

در حریم نکهتت کی باد هم ره می‌برد

غنچه سان در شیشه می‌داری گلاب بوی خویش

همنشین چون تویی فیّاض کی خواهد شدن

من که در مجلس به تنگم دایم از پهلوی خویش