گنجور

 
فیاض لاهیجی

باز با عشق تو محکم می‌کنم پیمان خویش

آتشی می‌افکنم در دین و در ایمان خویش

منّتی دارم که درد من نمی‌داند کسی

ورنه می‌کُشتند بی‌دردانم از درمان خویش

زین پریشانی که از زلف تو در جان منست

تا قیامت کرده‌ام فکر سر و سامان خویش

وصل اگر با غیر باشد کنج تنهایی گزین

از بهشت دیگران به گوشة زندان خویش

حیرتی دارم که درد دل چرا ناگفته ماند

من که در هر ناله پیدا می‌کنم پنهان خویش

ملک عشقست این و در وی بندگی فرمانرواست

می‌کند اینجا رعیّت ناز بر سلطان خویش

غربتش گاهی به چاه و گه به زندان می‌برد

ورنه یوسف هم عزیزی بود در کنعان خویش

یوسفیم و خویش را در چاه می‌رانیم ما

ما نمی‌بینیم کس را غیر خود اخوان خویش

دل نمی‌سازد به ما بی‌وعدة دیدار دوست

ورنه می‌سازیم ما و دیده با حرمان خویش

زین سفر این مایه حسرت‌ها که ما را سود شد

تا قیامت پای ما و گوشة دامان خویش

حسرت عالم ز دل بیرون رود فیّاض را

گر رسد یک دم به یاد خان عالیشان خویش