گنجور

 
فیاض لاهیجی

نگردید آشنای می لب از خویشتن مستش

دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسة دستش

به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که می‌خواهم

در ایّام جدایی یادگاری باشد از شستش

پریشان کردن دل چون صبا آواره‌ام دارد

کمند طرّه‌ای کو، تا کند یک باره پا بستش

نه تنها می پرستانند از زاهد دل آزرده

دل تسبیح هم سوراخ سوراخست از دستش

مرنج از طعنة دشمن گر افتادی ز پا فیّاض

که باشد سربلند آن سر که عشق او کند پستش