گنجور

 
فیاض لاهیجی

باز هر سو موج ابری جلوه‌گر دارد بهار

فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار

قطرة ابرست و دریای طراوت موج‌ زن

عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار

صورت شیرین به جای لاله می‌روید ز سنگ

گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار

دانة پر حسرتی بر خاک ره افتاده‌ام

تا مگر چون سبزه‌ام از خاک بردارد بهار

گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست

حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار

سرو را بر نسبت رعنا قدان می‌پرورد

غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار

اهل صورت گر به چشم عاقبت‌بین بنگرند

داغ حسرت از خزان هم بیش‌تر دارد بهار

نالة نازکدلان تاراج گلشن می‌کند

از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار

لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم می‌رسد

سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار

آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی

کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار

بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر

عشق‌بازان را چو بلبل در به در دارد بهار

ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار

من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!

صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست

زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار

برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند

گر تو زین‌ها بی‌خبر باشی خبر دارد بهار

تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن

نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار