گنجور

 
فیاض لاهیجی

نکرد ناخن تدبیر اثر دل ما را

مگر خدنگ تو بگشاید این معمّا را

فراخ عیشی موجم ز رشک می‌سوزد

که تنگ در بغل آورده است دریا را

فروختیم به یک تار زلف او دل و دین

اگر به هم نزند زلف یار سودا را

چه‌گونه نشکندم دل که زهر غمزة تو

شکست بر رخ خورشید رنگ سیما را

ملاحت شکرت شور در جهان افکند

نمک نکرده کسی جز لب تو حلوا را

به چشم باختنش وصل یوسف ارزانی

که برده است درین باختن زلیخا را

ز دیده بی‌تو نگه را فکند از آن فیّاض

که بی‌رخت نتوان دید چشم بینا را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode