چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمیگیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمیگیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته میبینم
چه ذوقست اینکه مرغ نالهام را دم نمیگیرد
ملایک را گواه خویش میگیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنیآدم نمیگیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش میگویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمیگیرد
تو گر نازکدلی ای شوخ من هم پاکدامانم
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمیگیرد
به کار عشق کوتاهی ز من هرگز نمیآید
برای دادخواهی دامن من غم نمیگیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصالت شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمیگیرد