گنجور

 
فیاض لاهیجی

کس جان ز زخم خنجر مژگان نمی‌برد

تا زهر چشم یار به درمان نمی‌برد

شب نیست کز چکیدة مژگانم آسمان

از دامنم ستاره به دامان نمی‌برد

جز خضر خطّ یار که سیراب لعل اوست

یک تشنه ره به چشمة حیوان نمی‌برد

کو بخت آنکه گوشة دامن کند شکار

دستی که ره به سوی گریبان نمی‌برد!

گل بیقرار نالة پرواز بسته‌ایست

داغم که کس قفس به گلستان نمی‌برد

چون دادِ دل ز جلوة دیوانگی دهد

مجنون من که ره به بیابان نمی‌برد!

تا صبح خاطر سر زلفش مشوّش است

یک شب مرا که خواب پریشان نمی‌برد

من چون کنم که بر سر بازار وصل دوست

کس دین نمی‌ستاند و ایمان نمی‌برد!

در هر دم است صد خطرم در کمین دین

ایمان زاهدست که شیطان نمی‌برد

داند زبان مور سلیمان من ولی

این مور ره به بزم سلیمان نمی‌برد

فیّاض التفات عزیزان چه شد که هم

یک جذبه از قمم به صفاهان نمی‌برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode