گنجور

 
فیاض لاهیجی

نوبهار من که هر خار مرا گل کرد و رفت

ناله‌ام را در فراق خویش بلبل کرد و رفت

باد گلزار جمالش ایمن از خاشاکِ‌نقص

آنکه هر خاشاک ما را دستة گل کرد و رفت

فکرها دارد برای من بهر حسنی بهار

تا نپنداری که در کارم تغافل کرد و رفت

گر پریشان است حرفم در غم او، دور نیست

هر نفس را بر لب من شاخ سنبل کرد و رفت

آسمان گر با سمندش برنیاید دور نیست

آفتاب از طبل باز او تنزل کرد و رفت

هر سر خاری درین وادی بهار خرّمی است

ابر احسانش عجب عرض تجمّل کرد و رفت

حلقة فتراک کمتر از شکنج طرّه نیست

می‌توان آنجا خیال چین کاکل کرد و رفت

لذّت دیگر بود در اضطراب دیدنش

جلوه‌اش آرام را محو تزلزل کرد و رفت

من کجا و صبر و طاقت این‌قدرها در فراق

برگ کاهم را غمش کوه تحمّل کرد و رفت

مستطیع کعبة اخلاص گشتن مشکل است

دل درین ره تکیه بر زاد توکّل کرد و رفت

همّت آزادگان صید کمند و دام نیست

مشکل است این راه، می‌باید تحمّل کرد و رفت

صحبت نواب خان فیّاض صیادی خوش است

در چنین دامی توان ترک تعقل کرد و رفت