گنجور

 
فیاض لاهیجی

سر رفت و داغ عشق بتان از سرم نرفت

تن خاک گشت و خلعت غم از برم نرفت

از داغ دل سیاهی دیرینه برنخاست

این تیرگی ز ناصیة اخترم نرفت

چون تیغ کار کرده که افتد ز آب و تاب

آبم تمام رفت ولی جوهرم نرفت

در موج‌خیز لجّة عشق تو بارها

کشتیِّ دل شکسته شد و لنگرم نرفت

صد بار سوخت آتش عشقم به امتحان

یاقوت‌وار آب تو از گوهرم نرفت

خود را بسی به صیقل روشنگران زدم

گرد ملال از آینة منظرم نرفت

فیّاض کم‌عیاری نقد وفا ببین

گشتم به دهر دست بدست و زرم نرفت