گنجور

 
فیاض لاهیجی

بی‌لب او نشئه‌ای در ساغر و پیمانه نیست

شیشة می را دماغ جلوة مستانه نیست

سیرت معشوق از سیمای عاشق ظاهرست

سرگذشت شمع جز در دفتر پروانه نیست

هر شبم در سینه آشوبی است از پهلوی دل

آفتی در خانة ما جز متاع خانه نیست

آشنایی ترک آدابست در قانون عشق

هر که این بیگانگی‌ها می‌کند بیگانه نیست

فیض‌ خواهی کعبه بگذار و ره دل پیش‌گیر

گنج در ویرانه است اما به هر ویرانه نیست

نیست جز یک مشت گل کو گه سر و گه ساغرست

سرنوشت کاسة سر جز خط پیمانه نیست

کی رود فیّاض از کوی تو هرگز در بهشت

ترک دین از بهر دنیا چون کند دیوانه نیست!