گنجور

 
فیاض لاهیجی

رسید مژده که آمد پناه دولت و دین

خدیو مملکت علم و فضل صدرالدین

فلک جناب ملک قدر عرش رتبه که هست

به علم و دانش رنگین به رای و فکر متین

قبول علم و عمل را سبک چو آیینه

پناه دین و دول را چو باره سنگین

هزار جرثقیلش ز جا نجنباند

اگر به چرخ دهد نیم ذره از تمکین

به چشم کینه اگر سوی آسمان بیند

چو روی بحر شود جبهه فلک پرچین

اگر در آینه رایش آسمان نگرد

ز رنگ‌بیزی آن طبع معرفت‌آگین

همی ببیند هرچند دیده را مالد

بسان بوقلمون عکس خویش را رنگین

جناب اوست جهان را محیط بس واسع

سپهر تنگ فضا گو دکان خود برچین

ز خوشه‌چینی مه ز آفتاب در عجبم

که از چه گرد ضمیرش نگشت خرمن چین

گدای درگه خورشید با گدای درش

خرد بسنجد اگر، فرق هر دو باشد این

که این همیشه بود همچو بدر دامان پر

و آن چوماه شود گه هزیل و گاه سمین

رسید وه چه رسیدن که جان مشتاقان

به پای‌بوسی او شد به لب چو بوسه قرین

دو دیده از قدمش منصب رکاب گرفت

چو کرد رخش ملاقات دوستان را زین

بدان رسید ز شادی که فجأه کردم لیک

خوی خجالت تقصیرم، آب زد به جبین

به گرد دل ز مدیح تو گرددم رمزی

ولی نمی‌کنم اظهار آن برای همین

که قاصرست ز تقریر آن زبان گمان

وز استماعش نامحرم است گوش یقین

اگر خزانه علم است سینه‌ات چه عجب

که شرح صدر تو کردست فکرهای متین

طناب خیمه جاه ترا مناسب نیست

به هم چو وصل شود رشته شهور و سنین

فضای عرصه امکان بود چو دیده مور

برای قدرت اگر جلوه‌گه کنی تعیین

زمانه صدرنشین گر کند مرا شاید

به مجلس تو چو گشتم صف نعال‌نشین

شها ز شرح فراق تو شمه‌ای گویم

کنون که روی به روییم و سر به یک بالین

تو در بهار به کاشان شدی ز اصفاهان

چو آفتاب به برج حمل به فروردین

بهار بی‌تو ندیدم درین دیار مگر

چو بخت در جلوت بود با سپهر قرین

به روی لاله ندیدم به غیر گرد ملال

مگر ز هجر تو گردید بود خاک‌نشین

مرا ز حضرت عالیت اختیار فراق

چنان نمود که از آسمان فتم به زمین

سموم بادیه هجر کشته بودم اگر

نمی‌رسید نوید نسیم وصل آیین

مرا دو دیده ز هجران سفید گشت که دید؟

که از نهال خزان دیده بشکفد نسرین

تو تا برون شدی از خانه ز اشتیاق دلم

همیشه چشم به در بوده است چون زرفین

نهادی از نظرم تا چو قطره پا بیرون

چو نقش پی به رهت دیده بود خاک‌نشین

به سر نه داغ جنونست کز گرانجانی

ز دست هجر تو بر سر زدم گل تحسین

از آن سبب مژه من به گریه می‌کوشد

که کرده بودم خاطرنشان خویش چنین

که دست‌بوس تو روزی نصیب خواهد شد

که سرخ‌رو شوم از خون دیده همچو نگین

خدایگانا دانی تو، و خدا داند

که من به جز تو ندارم کسی بروی زمین

خدا برای دل من ترا نگه دارد

که دربه‌در ز تو گردیده است و بی‌دل و دین

من این نهال به اشک دو دیده پروردم

که دست‌پرور شور است میوه‌اش شیرین

پرالتفات نخواهم ز حضرتت که به‌رای

شوم به ماه مصاحب به آفتاب قرین

به قدر ذره گرم بینی آفتاب شوم

اگر قبول نداری ز روی لطف ببین

ز خاک پای خودم سرمه صفاهان بخش

که سرمه کس ز صفاهان نیاورد به ازین

شب گذشته که صبحش طلوع وصل تو بود

نمود بزم توام روی چون بهشت برین

ز خواب جستم ازین ذوق، شوق وصل دگر

نهشت کز سر من دردسر کشد بالین

به فکر تهنیت افتاد طبع رنگینم

کزین نوید شکفتم چو دسته نسرین

به بحر فکر فرورفتم و برآوردم

پی نثار تو یک عقدوار در ثمین

شکفت خاطر من زین نوید رنگارنگ

که این قصیده برآید باین صفت رنگین

به یک دو لحظه خیال بدیهه‌پردازم

که هست خسرو طبع مرا به از شیرین

بدین ترانه به ترتیب قرب پنجه بیت

ادا نمود و به خاطر نگاه داشت چنین

کی اتفاق فتادی ز طبعم این شوخی

اگر نه یاد تو کردی به من چنین تلقین

چو در مدیح تو گفتم سزد که گردونم

ز ثابتات فشاند جواهر تحسین

کنم دعای تو، شد وقت آن که بردارد

به اتفاقم روح‌الامین کف آمین

به دهر تا دهد از اجتماع یاران یاد

همیشه هیأت پروین به بزم چرخ برین

تو شاد باشی و در خدمت تو یاران جمع

همیشه بر سر هم چون کواکب پروین