گنجور

 
فیاض لاهیجی

شهید عشق تو آید به یاد جانش و لرزد

کند خیال خدنگ تو استخوانش و لرزد

مریض عشق ترا تا ز درد خسته نگردد

اجل به بالین آید به قصد جانش و لرزد

به خاک کشته خود گر کنی گذر ز ره ناز

ز شوق زنده شود جان نانتوانش و لرزد

قتیل تیغ نگاه تو از سیاست خویت

نفس برون رود از قالب تپانش و لرزد

ز بس که مضطرب از تن برون رود بنشیند

به شاخ سدره خجل جان گشتگانش و لرزد

خط نگاه ز رویت به دیده مضطرب آید

بسان دزد که دریافت پاسبانش و لرزد

غمت جدا ز دلم مضطرب بود چو دل من

بسان مرغ که گم کرده آشبانش و لرزد

غمت گذاشت دلم را و شد زبیکسی از خود

چو رهروی که گذارند کاروانش و لرزد

ز بس که گشته سراپا پر از جراحت تیغش

دلم ز بیم کند یاد ابروانش و لرزد

نگاه او چو کشد از نیام تیغ سیاست

اجل زبیم زند دست در عنانش و لرزد

هوس نگاری شوقم به دست و خامه حسرت

خیال بوسه کند نقش بر لبانش و لرزد

خیال بوسه آن لب به دل چه گونه نگارم

که می برد لب من نام آستانش و لرزد

چه گونه در کمر آرم دو دست شوخ وشی را

که زلف خیره کند دست در میانش و لرزد

ز هیچ خامه کند مانی تصور وانگه

به لوح ذره کشد صورت دهانش و لرزد

چنان فکنده به خواریم کافری که ز بیمش

فلک لقب کندم خاک آستانش و لرزد

نظر به سوی من افکند و مضطرب شدم از بیم

چو بسملی که نمایند قصد جانش و لرزد

چنان که دل ز جفاهای آن ستمگر بدخو

به دیده جای دهد ناوک سنانش و لرزد

سزد دگر که برم شکوه از غمش به جنابی

که پیر چرخ کند یاد امتحانش و لرزد

علی عالی آن کو ز شرم بی ادبی ها

فلک به دیده کشد خاک آستانش و لرزد

بلند رتبه شهی کز علو قدر نماید

فلک گدایی رفعت ز آستانش و لرزد

حریم روضه او گلشنی است درخور شانش

که چرخ نام کند روضه جنانش و لرزد

کمینه کوچه شهر جلال اوست طریقی

که عقل نام کند راه کهکشانش و لرزد

به میهمانی خدام او قضا ز خجالت

فرستد اطلس چرخ از برای خوانش و لرزد

به مکتب ادبش بار اگر دهند خرد را

چو طفل لوح به کف گیرد از بنانش و لرزد

بهگاه معرکه آن شیرافکن از دم تیغی

که مهر یاد کند تیغ خونفشانش و لرزد

اگر به موج کند آفتاب نسبت تیغش

ز بیم آب شود جمله استخواش ولرزد

چو باد قهرش در معرکه به جلوه درآید

چو بید تر شود اعضای دشمنانش و لرزد

چو آتش غضبش برفروزد از پی کینه

سپندوار زمین خیزد از مکانش ولرزد

ز مشت خار و خس استخوان دشمن جاهش

ز بیم کینه او خاست دود جانش و لرزد

سمند عمر خرامش چه تند و سرکش و شوخست

که می فرستد نعل مه آسمانش و لرزد

زمین ز سخت سمی های او چو زلزله گیرد

جهد ز روی ادب بوسه بر عنانش و لرزد

به گاه پویه چو خواهد که در رکاب وی افتد

به لب رسد ز دویدن زمانه جانش و لرزد

چو در جلو فکند سرعتش سپهر برین را

فتد ز پی به دو گام ابرش زمانش و لرزد

فلک بلرزد بر وی چو دود بر سر شعله

چو گرم پویه شود یک یک استخوانش و لرزد

ز مطلع دگرم روی صفحه نور گرفته

که آفتاب قسم می خورد به جانش و لرزد