گنجور

 
فیاض لاهیجی

به مشامم نرسد بوی گلی از چپ و راست

مگر از زلف کجت سلسله بر پای صباست

در چمن بسکه نسیم تو کند غارت هوش

نفسی بوی گل از جا نتواند برخاست

حسن را این همه سامان که ز روی تو فزود

بر پریشانی گل گریه شبنم بی جاست

سرفرازی ز قدت رتبه دیگر دارد

سرو و شمشاد گر از پای نشینند رواست

خاطرم جمع شد از دغدغه مرهمیان

که سر زلف تو بر داغ دلم غالیه ساست

نمک زهر به زخم جگرم باد حرام

حسرتش گرنه به شمشیر تو خمیازه گشاست

گیسوی حور کند جذب به تقریب عبیر

گر غباری ز سر زلف تو در خاطر ماست

در سر کوی تو کارش همه شب قطره زنی است

اشک را گرچه زخون جگرم پا به حناست

شده عمری که ز کم مایگی خون جگر

قسمت اشک من از آبله های کف پاست

بس که افتاده کوی تو شدم رشک برم

به غباری که ز راه تو تواند برخاست

طبع شوخ تو گر از مطلع اول نشکفت

مطلع دیگرم از پرده دل جلوه نماست