گنجور

 
فصیحی هروی

رسید از حضرت سیفا کتابی

کتابی نه که بحری پرگهر بود

کتابی نه که پر ماه آسمانی

که در وی هر شکن کق قمر بود

پی عرض رموز آشنایی

ز هر حرفش سطرلاب دگر بود

کتابی نه همایون‌فر همایی

که عنقای وفایش زیر پر بود

نظر بر پای هر حرفش چو مستان

فتاده مست وز خود بی‌خبر بود

نیارستم به پایش دیده مالید

ز بس در هر مژه جوش نظر بود

گلی بر شاخسار لفظ و معنی

ز داغ سینه ما تازه‌تر بود

گمان بردم که از گلزار لطف‌ست

چو بوییدم ز گلزار دگر بود

به خط عنبرین دوست می‌ماند

چو در جانش کشیدم نیشتر بود

هر آن بادی کز آن گلزار می‌جست

ز باد صبحدم گستاخ‌تر بود

به جان عقل یعنی خاک پایت

که جان بی‌نور رایت مختصر بود

به خاک پای غم یعنی سر من

که سر بی خاک پایت دردسر بود

در آتش خانه فکرم کزین بیش

هزاران شعله با ریگ شرر بود

ز دی ماه فراق افسرد چندان

که گویی طبع آتش سرد و تر بود

ازین آتش که کلکت بر من افشاند

مرا هم چشمه چشمه در جگر بود

ولی هرگز هوای جلوه گستاخ

نکرد آنجا که هوشت را گذر بود

 
sunny dark_mode