گنجور

 
فصیحی هروی

خنده ساقی دگر در ساغر آتش می‌زند

خنده کو زآن لب بود در کوثر آتش می‌زند

آنقدر بگداز کز سوز تو یار آگه شود

بی‌مروت نیست حسن آبی بر آتش می‌زند

هجر هم وصل است چون بر دوست روشن گشت حال

برق این وادی ز دورت بهتر آتش می‌زند

از رگ جان شهیدان نیش مژگان دور دار

بی‌ادب خونیست این در نشتر آتش می‌زند

برق گو زحمت مده خود را که نخل این چمن

خود ز سوز سینه در خشک و تر آتش می‌زند

همت برق محبت بین که هر جان بگذرد

گر همه بیند کف خاکستر آتش می‌زند

نیم‌جانی داشتم اکنون ز بخشش‌های عشق

هر زمانم غم به جان دیگر آتش می‌زند

نوبهار آمد فصیحی لیک در گلزار ما

می‌وزد بادی که در خشک‌و‌تر آتش می‌زند