گنجور

 
فصیحی هروی

فلک خونم به تیغ آن بت بی‌باک می‌ریزد

که خون صید را در حسرت فتراک می‌ریزد

چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را

بیازارد صبا خون از خس و خاشاک می‌ریزد

برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن

که این آب حیات اندر گلوی تاک می‌ریزد

ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم

چو بر سر می‌زنم دست مصیبت خاک می‌‌ریزد

ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری

که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد

بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید

که جام عیش ما از گردش افلاک می‌ریزد

فصیحی طرفه‌تر زین صیدگه هرگز شنیدستی

که صید اندر چرا و خونش از فتراک می‌ریزد