گنجور

 
فصیحی هروی

شب نخل تجلی به گلستان تو بر داد

هر موی مرا ذوق تماشای دگر داد

می‌خواست حیا بند نهد بر نگهم لیک

شوق آمد و مژگان مرا بال نظر داد

در حسن چه شایسته رسولی که لبت را

صد معجزه یزدان بجز از شق قمر داد

شب دیده به نظاره رخسار تو می‌رفت

شمع نظری در کف هر لخت جگر داد

از همت عشقست که ما هیچکسان را

صد کشور اندوه به یک آه سحر داد

بی منت این ابر تنک مایه فصیحی

بید چمن ما گل خورشید ثمر داد