گنجور

 
فصیحی هروی

بی سبب زلفش اضطراب نداشت

تاب بیداد پیچ و تاب نداشت

هیچ گه سنبلی چنین شب و روز

دامنی پر ز آفتاب نداشت

دل به دریوزه پیش چشم آمد

چه کند بینوا شراب نداشت

خون‌فشان گشت چشم و نیکو شد

جیب رسواییم گلاب نداشت

زو وفا خواستم به تیغم زد

این سخن غیر ازین جواب نداشت

می‌نهفتش ز رشک ایزد لیک

درخور حسن او نقاب نداشت

شب فصیحی ز تشنگی جان داد

عشق گویا دگر شراب نداشت