جان را شکنج ساز و به زلف حبیب ده
وین مشت خاک تیره به چشم رقیب ده
در استخوان بدزد تب شوق شمعوار
و آنگاه نبض خویش به دست طبیب ده
بشکن طلسم وسوسه و بر در مراد
قفلی زن و کلید به دست نصیب ده
گر گل نصیحتت نپذیرد درین چمن
باری به نالهای مدد عندلیب ده
دل تیره روز گشت فصیحی ز نقش غیر
آن لوح را بشوی و به دست ادیب ده