گنجور

 
فصیحی هروی

روزگاری شد که ما زین بخت وارون می‌تپیم

همچو زخم دل گریبان چاک در خون می‌تپیم

دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست

سال‌ها در انتظار یک شبیخون می‌تپیم

موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست

بی‌قراری بین که هر ساعت دگرگون می‌تپیم

دجله‌ای در هر بن مژگان ما بیکار و ما

از برای قطره‌ای در کوه و هامون می‌تپیم

نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی

کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون می‌تپیم

یار با ما همدم و ما از جدایی بی‌قرار

همچو موج از تشنگی بر روی جیحون می‌تپیم

سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما

خون فرهادیم و در شریان مجنون می‌تپیم