گنجور

 
فصیحی هروی

تا سر مژگان تماشا دیده بر هم چیده بود

چون تو رفتی گویی آن بیچاره خوابی دیده بود

ارمغان دیده گرد تست اما دیده کو

چشمه خونیست اکنون تا تو بودی دیده بود

سالها گلچین باغی بود دل اما چه سود

تا قدم بیرون نهاد از باغ آتش چیده بود

دوش دل آغاز نالیدن خوش استادانه کرد

ساها گویی که هر لختش ز غم نالیده بود

شب فصیحی دیدمش در خواب زآنسان کز نشاط

تا شدم بیدار مژگانم به خود بالیده بود