گنجور

 
فصیحی هروی

نوبهار آمد که مرغان بال و پر گلگون کنند

وز نوای ناله هر دم گوش گل پرخون کنند

گر سزاوار بهشتم باری ای رضوان مرا

در بهشتی بر که آنجا درد دل افزون کنند

دیده گر داری بیا سوی گلستان وفا

زآنکه گر بی دیده آیی چون صبا بیرون کنند

راز پنهان داشتن آیین شرع دوستی‌ست

خودفروشان کاش ترک ملت مجنون کنند

شعله حیرانان فراوان شد خدایا لطف کن

آنقدر فرصت که گاهی دیده را پرخون کنند

همت مستان جام حسن بین کز جلوه‌ای

دیده‌های مفلسان طور را قارون کنند

زین نفس خامان فصیحی لذت افغان مجوی

گیرم از خون جگر جان در تن مضمون کنند