گنجور

 
خاقانی

در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه

ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه

در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی

با خویشتن بساز و ز هم‌دم نشان مخواه

اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر

جنسی حریف و هم‌نفسی مهربان مخواه

گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن

ور در دل محیط درافتی کران مخواه

از جوهر زمانه خواص وفا مجوی

وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه

از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور

وز سفرهٔ جهان سیه‌کاسه نان مخواه

گر خرمن امید سراسر تلف شود

از کیل روزگار تلافی آن مخواه

در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی

در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه

دل گوهر بقاست به دست جهان مده

گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه

عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد

آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه

همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی

دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه

خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست

عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه

زان پس که چار صحف قناعت بخوانده‌ای

خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه

چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی

چون باد شد براق تو برگستوان مخواه

دل را قرابه‌وار مل اندر گلو مکن

تن را پیاله‌وار کمر بر میان مخواه

در گوشه‌ای بمیر و پی توشهٔ حیات

خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه

بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان

تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه

گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای

زین گل‌شکر مجوی و از آن ناردان مخواه

از بهر تب بریدن خود دست آز را

از نیستان هیچ‌کسی تبستان مخواه

داری کمال عقل پی زور و زر مشو

زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه

چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است

ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه

وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی

تنها نشین و هم‌دمی از دودمان مخواه

چون دیده‌ای که یوسف از اخوان چه رنج دید

هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه

سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان

آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه

در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز

خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه

این مرغ عرشی ار طلب دانه‌ای کند

آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه

خاقانیا زمانه زمام امل گرفت

گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه