گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

سپیده دم که هوا بر درید پرده شب

بر آمد از سر که روز با ردای قصب

سپید روز سپه روی داده بود به چین

شب سیاه سپه روی داده سوی حلب

چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی

چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب

همی فروشد شمامه ای ز مشک سیاه

همی بر آمد شمعی ز عنبر اشهب

ز بهر بدرقه باشب همی شدند بهم

ستارگان که هوای شبستشان مذهب

همی شد از پس شب با ستارگان پروین

چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب

ستاره در شب تاری بدیع تر باشد

اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب

سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟

سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟

چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید

ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب

یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر

کزو جمال فزود اندر آفرینش رب

ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل

ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب

یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را

لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب

بوقتی آمد کز باختر سپیده بام

همی بر آمد و شب بود در جناح هرب

چو برشکسته سواری همی گریخت سحر

سپیده در دم او چون مبارزی معجب

ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم

که او امیر هنر باشد و امام ادب

چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود

بتیغ در فکند در هزار شهر شغب

چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب

جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب

ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان

چو روز، درگه مولود او، ولایت شب

خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد

در این حدیث یقینند مردمان اغلب

خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر

سپید باد برو جاودانه روی حسب

امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای

چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب

امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود

هزارگونه هنر هر یک از دگر اصوب

بخامه بر جگر دوستان چکانیدآب

بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب

بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا

بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب

بخامه کرد ولی را امید زیر مراد

بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب

بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز

بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب

زهی بملک و مروت سر ملوک عجم

زهی بجود و سخا سید ملوک عرب

هر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیام

چنان بسوزد کز خاک او نروید حب

ترا بمردی و آزادگی میان سپاه

هزار نام بدیعست و صد هزار لقب

بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند

به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب

عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود

که چار مرد بود دست و پای آن مرکب

از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود

مخالفان ترا تهنیت کنند به تب

ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند

بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب

نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش

به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب

کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو

ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب

سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی

جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب

همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان

میان ماه صیام و میاه ماه رجب

نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد

نصیب دشمن توزین جهان عنا و تعب

تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز

کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب

چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد

بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب