گنجور

 
فرخی سیستانی

ای دل تو چه گویی که زمن یاد کند یار

پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار

گوید که مرا چاکرکی بود وفاجوی

گوید که مرا بندگکی بود وفادار

اندوه خورد، کو غم من خورد همی دی

اندیشه برد، کو بر من بود همی پار

نی نی که من او را دلکی نازک دیدم

از بهر مرا بر دل نازک ننهد بار

او را نتوان گفت که اندوه مرا خور

کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار

عاشق منم اندوه مرا باید خوردن

ای عشق همه دردی واندوهی و تیمار

با این همه درد دل و اندوه چه بودی

گر دور نبودی زمن آن لعبت فرخار

تا چشم من از دیدن آن ماه جدا شد

انده مرا هیچ کران نیست پدیدار

چون زیر شدم زرد و نزار از غم هجرش

از من چه عجب داری گر ناله کنم زار

حال دل خود گویم نی نی که نه نیکوست

در مدح امیر انده دل گفتن بسیار

شهزاده محمد ملک عالم عادل

بو احمد بن محمود آن علم خریدار

آن بر همه شاهان بشرف سید وسرور

آن بر همه میران بهنر مهتر و سالار

برنا و به برنایی اندر هنر وی

عاجز شده پیران جهاندیده بیدار

پیری که بسالی سخنی خام نگوید

باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار

در علم چنانست که او داند و ایزد

در جود چنانست که من دانم و زوار

زو پرس همه مشکل ودشوار جهان را

زیرا که بر او نبود مشکل و دشوار

صد نکته مثل در دو سخن با تو بگوید

وین معجزه زو دیدم، صد بار، نه یکبار

با این همه فضل و هنر و مملکت و عز

همچون ملکان نیست پر از کینه و جبار

هر چند جهان سخت فراخست ولی هست

پیش دل او تنگ تر از نقطه پرگار

یارب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچیز

چیزیکه به شش روز نهاد ایزد دادار

داند همه چیزی جز از آن چیز که راهش

یکسو بود از ملت پیغمبر مختار

حقا که ندارد بر او دنیا قیمت

والله که ندارد بر او گیتی مقدار

منت ننهد برتو بکردار فراوان

داند که زمنت بشود رونق کردار

گر مملکت خویش بتو بخشد گوید

تقصیر همی باشد معذور همی دار

چو شاکری از نعمت او شکر گزارد

از شرم دو رخسار کند همچو گل نار

در تخته بنام ادبا دارد اثواب

در بدره بنام شعرا دارد دینار

اندر خور آن همت و آن نعمت و آن دل

طاقت جز از این باید یارب تو پدیدآر

او نام نکو جسته برنج از دل نازک

والله که بود نام نکو جستن دشوار

از بهر نکو نامی گفتار من و تو

بردل ننهد رنج مگر مردم هشیار

آنکو طلبد نام نکو باید کردن

با دیو به روز اندر سیصد ره پیکار

بر بیهده کس را نستایند و مر او را

از ریگ، ستاینده فزون بینم هموار

اندر خوی او گر خللی بودی، بیشک

پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار

چشم بد ازو دور کناد ایزد کورا

چیزی نشناسم که نداد ایزد جز عار

نظاره گر آن چیز بگوید که ببیند

از میر همه فضل و هنر گوید نظار

ای شمسه ملک پدر و زینت عالم

ای نعمت اهل ادب و دولت احرار

آیین همه چیز تو داری و تودانی

آیین مه مهر نگهدار و بمگذار

آن کن که بدینوقت همیکردی هر سال

خز پوش وبکاشانه شو از صفه و فروار

فرمای که پیش تو بسازند حصاری

از آهن و پولاد مر او را درو دیوار

آتش بدو اندر فکن و عود فرو ریز

تا عود بگویم که چه گفته ست ببازار

از خانه ببازار همی گشتم یک روز

ناگاه فتادم به یکی کلبه عطار

عطار بکلبه در، با عود همی گفت

کاصل تو چه چیزست و چه چیزی زبن و بار

گفتم بگو ای عود که یک ذره ز عنبر

به باشد و خوشتر بود از عود بخروار

عنبر نه هماناکه چنین یارد گفتن

گفتی و خطا گفتی عذر آر و ستغفار

ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی

ای مال تو بر چشم تو چون دشمن تو خار

از عود گنهکارتر امروز بر من

آنست که شک دارد در هستی جبار

ز آتش بکن ای شاه مکافات گناهش

آتش بود ای شاه مکافات گنهکار

تا وقت خزان زرد بود باغ چو زر نیخ

تا وقت صبا سبز بود باغ چو زنگار

تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر

تادشت چو وشی بوداندر مه آذار

دلشاد زی وکامروا باش و طرب کن

با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار

هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز

هر روز یکی نزهت و هر روز یکی یار

صد مهر مه دیگر بفزای بشادی

در دولت سلطان جهانگیر جهاندار