گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

دل من لاغر کی دارد شاهد کردار

لاغرم من چکنم گر نبود فربه یار

لاغران جمله ظریفند و ظریفست کسی

کو چومن دایم با لاغرکان دارد کار

دوست از لاغری خویش، خجل گشت زمن

گفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموار

گفتم ای جان نه مرا از توهمی باید خورد ؟

خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدار

عذر خواهی چه کنی ،گر تو نزاری و نحیف

من ترا عاشق آنم که نحیفی و نزار

یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران

سبکی به ز گرانی بهمه روی و شمار

شوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟

شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟

مثل لاغر و فربی مثل روح و تنست

روح باید، تن بیروح ندارد مقدار

مردم فربی در خانه نگنجد بمثل

لاغر آگاه نگردی که در آید بکنار

فربی اندر دل من جای نگیرد چکنم

دل من خردست، اندر خور خود یابد یار

دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع

من ندانم چکنم با دل، یارب زنهار

دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت

ای دل! اینک تن من را به ره خویش بیار

هر چه خواهی کن با تن که تو سالارتنی

لیکن او را ز پرستیدن شه باز مدار

از پرستیدن آن شاه، که میران جهان

بر درخانه او رفت نیارند سوار

از پرستیدن آن شاه که دست ودل اوست

جود را پشت و پناه و امن را یسر یسار

از پرستیدن آن شاه، که در ایران شهر

گردنی نی که نه از منت او دارد یار

از پرستیدن آن شاه، که خالی نبود

ساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زوار

از پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرف

برتر آنست که بر درگه او یابد بار

میر ابواحمد محمود که میران جهان

بندگانند مر او را همه فرمانبردار

پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت

پادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعار

شاهی او را بپرستد به زمانی صدراه

دولت او را بپرستد بزمانی صد بار

زو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پست

زو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خوار

پشت اهل ادبست او و خریدار ادب

زین همی تیز شود اهل ادب را بازار

خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان

گرنه او بر زده چنگست بدیشان هموار

میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود

میل او باز به علم و به کتاب و اخبار

همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم

همه عدلست و کفایت همه حلمست و وقار

ای برون برده بجود از دل خلق آز و نیاز

ای بر آورده به رادی ز سر بخل دمار

زایران تو ندانند چه چیزست درم

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

زایران دگران باز به امید کنند

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

چاکران تو ندانند کرا باید خواند

نه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیار

چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند

نام فرزندان تکسین و تکین و دینار

مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند

تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار

هر که کرداری کرده ست بگفته ست نخست

هیچ کردار ترا نیست زبان گفتار

نه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آن

که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار

پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست

پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار

خازنان تو ز بس دادن دینار و درم

بنماز اندر دارند گرفته معیار

بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز

که همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیار

این بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیر

و آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دار

چه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزون

یکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزار

مادحان تو برون آیند از خانه تو

از طرب روی بر افروخته چون شعله نار

این همی گوید گشتم بغلام و بستور

و آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار

آن بدین گوید: باری من ازین سیم ، کنم

خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار

وین بدان گوید: باری من ازین زر کنمی

ماهرویان را، از گوهر ، خلخال و سوار

کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد

بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار

وقت آن کز تو سوی خانه همی باز شود

مرکبانش همه ز ابریشم دارند افسار

نام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملک

زر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیار

بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند

صورت تخت تو و نام تو برتاج نگار

هر زمانی لقبی سازند ای میر ترا

نگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرار

پار خواندند همی قطب معالیت بشعر

شعر بر قطب معالیت همی گفتم پار

شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال

زآنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهار

لقب آن به که بماند به خداوند لقب

سخت نیکوست تو را این لقب معنی‌دار

ای امیر هنری، وی ملک روز افزون

ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار

تا بیاقوت تنک رنگ بماندگل سرخ

تابه بیجاده گل رنگ بماند گل نار

تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود

شادبادی ز جوانی و جهان برخوردار

سائلان را زتو سیم آید و زائر را زر

دوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار