گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

ای پسر گر دل من کرد همی خواهی شاد

از پس باده مرا بوسه همی باید داد

نقل با باده بود باده دهی نقل بده

دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد

چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا

نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد

وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی

گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد

گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه

تو مرا از دگران برده ای، ای حور نژاد

از کران آمدی و دل بربودی ز میان

هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد

چه فسون کردی بر من که به تو دادم دل

دل چرا دادم خیره به فسون تو بباد

دل به تو دادم و دعوی کند اندر دل من

خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد

خواجه سید ابوبکر حصیری که به فضل

در جهان از پس بوبکر چون او مرد نزاد

در آن علم که بربست علی بر علما

او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد

گر نکت گوید و از علم سخن یاد کند

با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد

اگر او هفت سخن با تو بگوید به مثل

زان تو را نکته برون آید بیش از هفتاد

سخنانش را بر دیده همی نقش کنند

به پسندان همه بصره و آن بغداد

او کند بر همه احرار دل سلطان گرم

او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد

من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی

در خور نامه او نامه به کس نفرستاد

بر بساط ملک شرق ازو فاضل تر

کس ننشست و کسی نیز نخواهد استاد

پیش سلطان جهان از همه بابی که بود

سخن آنست که او گوید و باقی همه باد

ملک مشرق سلطان جهاندار بدو

همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد

همه در کوشش آن باشد دایم که کند

کار ویران کسان را بر سلطان آباد

ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند

چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد

ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو

راد مردان را بر سنگ بروید شمشاد

اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم

همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد

کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار

چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد

تو کسانی را استاده ای آنگه که ز بیم

بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد

وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی

ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد

خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس

کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد

مرد بیدین را از هیبت تو هش برود

گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد

جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار

خانه قرمطیان را بفکن لاد از لاد

تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع

کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد

تا همی خلق جهان را به جهان عید بود

هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد