گنجور

 
فرخی سیستانی

به من باز گرد ای چو جان و جوانی

که تلخست بی‌تو مرا زندگانی

من اندر فراق تو ناچیز کردم

جمال و جوانی، دریغا جوانی

دریغا تو کز پیش رویم جدایی

دریغا تو کز پیش چشمم نهانی

سفر کردی و راه غربت گرفتی

به راه اندر ای بت همی دیر مانی

چه گویی به تو راه جستن توانم

چه گویم به من باز گشتن توانی

دل من ز مهر تو گشتن نخواهد

دلی دیده ای تو بدین مهربانی؟

گرفتم که من دل زِ تو برگرفتم

دل من کند بی‌تو همداستانی

من از رشک قد تو دیدن نیارم

سهی سرو آزاده بوستانی

ز بس کز فراق تو هر شب بگریم

بگرید همی با من انسی و جانی

ترا گویم ای عاشق هجر دیده

که از دیده هرشب همی خون چکانی

چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری

که از ناله کردن چو نالی نوانی

چرا بر دل خسته از بهر راحت

ثناهای قطب المعالی نخوانی

ابو احمد آن اصل حمد و محامد

محمد، کش از خسروان نیست ثانی

همه نهمت و کام او خوب کاری

هم رسم و آیین او خسروانی

جهان راهمه فتنه خویش کرده

به نیک و خصالی و شیرین زبانی

به آزادگی از همه شهریاران

پدیدست همچون یقین از گمانی

زهی برخرد یافته کامگاری

زهی برهنر یافته کامرانی

اگر چند از نامورتر تباری

وگر چند کز بهترین خاندانی

بزرگی همی جز به دانش نجویی

ملکزادگان کنون را نمانی

ز فضل و هنر چیست کان تونداری

ز علم و ادب چیست کان توندانی

به علم و ادب پادشاه زمینی

به اصل و گهر پادشاه زمانی

پدر شهریار جهان داری و تو

ز دست پدر شهریار جهانی

عدوی تو خواهدکه همچون توباشد

به آزاده طبعی ومردم ستانی

نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی

نه سنگ سیه چون عقیق یمانی

نیاید به اندیشه از نیست هستی

نیاید به کوشیدن از جسم جانی

ترا نامی از مملکت حاصل آمد

نکردی بدان نام بس شادمانی

بکوشی کنون تاهمی خویشتن را

جز آن نام نامی دگر گسترانی

مگر عهد کردی که در هر دل ای شه

ز کردار نیکو نهالی نشانی

به دست سخی آزها را امیدی

به لفظ حری نکته ها را بیانی

پی نام و نانند خلق زمانه

تومر خلق را مایه نام و نانی

گه مهربانی چو خرم بهاری

گه خشم وکین همچو باد خزانی

اگر مر ترا از پدر امر باشد

به تدبیر هر روز شهری ستانی

به هیبت هلاک تن دشمنانی

به چهره چراغ دل دوستانی

به صید اندرون معدن ببر جویی

مگر تو خداوند ببر بیانی

ز بهر تقرب قوی لشکرت را

سپهر از ستاره دهد بیستگانی

سخاوت بر تو مکینست شاها

ازیرا که تو مر سخارا مکانی

اگر بخل خواهد که روی تو بیند

بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »

همه ساله گوهر فشانی ز دو کف

همانا که تو ابر گوهرفشانی

به محنت همه خلق را دستگیری

به روزی همه خلق را میزبانی

ز حرص برافشاندن مال جودت

به زایر دهد هر زمان قهرمانی

نشان ده زخلقت نداده ست هرگز

نشان خواه را جز به خوبی نشانی

توانگر بود بر مدیح تو مادح

ز علم و نکت و ز طراز معانی

الا تا که روشن ستاره ست هر شب

براین آبگون روی چرخ کیانی

هوا را بودروشنی و لطیفی

زمین را بود تیرگی و گرانی

تو بادی جهاندار، تااین جهان را

به بهروزی و خرمی بگذرانی

به عز اندرون ملک تو بینهایت

به ملک اندرون عز تو جاودانی

ترا عدل نوشیروانست و از تو

غلامانت ار تاج نوشیروانی

جز این یک قصیده که از من شنیدی

هزاران قصیده شنو مهرگانی