گنجور

 
فرخی سیستانی

ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه

فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه

ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز

وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه

واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو

نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه

گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی

تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه

گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی

به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه

عذرها دارم پیوسته درست و نه درست

گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه

دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش

دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه

اولین عذر من آنست که من مردی ام

دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه

هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم

هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه

دل ایشان را ناچار نگه باید داشت

گویم امروز نباید که شود عیش تباه

رود می گیرم و می گویم هان تا فردا

شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه

خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا

باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)

چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر

دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه

گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید

گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه

من همی گویم اشتر بر بیطار فرست

اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه

سال تا سال دین مانده ام و همچو منند

این همه بار خدایان و بزرگان سپاه

چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر

چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه

گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش

راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه

تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون

نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه

من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم

همچنینست و خدای از دل من هست آگاه

کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم

ورچه هستم به دل و مردی و احسان برناه

گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست

دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه

جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز

به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه

دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ

بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه

تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز

دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه

دوستان را ز تو همواره همین باد که هست

عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه