گنجور

 
فرخی سیستانی

کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم

کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم

چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج

چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم

آب و آتش به تکلف بهم آیند همی

چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم

چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست

ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم

کاشکی کار من و توبه درم راست شدی

تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم

یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد

مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم

خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل

نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم

آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل

بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم

هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی

یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم

گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر

همه گویند بلی و همه گویند نعم

نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ

آنچه او داند کردن به دوات و به قلم

به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید

که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم

پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست

روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم

آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس

آری او آصف باشد چو ملک باشد جم

تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست

صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم

بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک

بوجود آورد آن خواجه سید زعدم

الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز

بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم

از کریمی چو در آید بر او زایر او

از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم

ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان

کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم

بخشش ابر نگویند بر بخشش او

سخن از جوی نرانند بر وادی زم

مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند

چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم

ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست

زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم

او به رادی و جوانمردی معروفترست

زانکه باران بزاینده به تری و به نم

هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق

همه گویند کریم و سخی و خوب شیم

لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست

حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم

تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ

تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم

تا بود شادی جایی که بود زاری زیر

تا بود رامش جایی که بود ناله بم

شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد

باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم

نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز

بدسکالانش همواره به تیمار و ندم

دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ

تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم

 
 
 
فرخی سیستانی

روز خوش گشت و هوا صافی وگیتی خرم

آبها جاری و می روشن و دلها بی غم

باغ پنداری لشکر گه میرست که نیست

ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم

خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

قطعۀ مدح مرا چون دل و چون دیدۀ خویش

از پی فخر بدارند بزرگان عجم

پس من آری بتن خویش فرستم بر تو

مدح گویم که مگر مزد فرستی بکرم

تو بدینار کسان آب مرا تیره کنی

[...]

منوچهری

چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم

وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم

بچگان زاد مدور تنه، بی‌قد و قدم

صد و سی بچهٔ اندر زده دو دست به هم

قطران تبریزی

تا جهان از گل خرم شده چون باغ ارم

آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم

از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید

چو پراکنده بمینا در دینار و درم

لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار

[...]

امیر معزی

موسم عید و لب دجله و بغداد خُرَم

بوی ریحان و فروغ قدح و لاله به هم

همه جمع اند و به یک جای مهیا ‌شده‌اند

از پی عشرت شاه عرب و شاه عجم

رکن اسلام ملک شاه جهانگیر شهی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه