گنجور

 
فرخی سیستانی

کوس فرو کوفت ماه روزه بیکبار

روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار

بر بط خاموش بوده گشت سخنگوی

محتسب سرد سیر گشت ز گفتار

باده ز پنهان نهاد روی بمجلس

خیز و بکار آی و کار مجلس بگزار

خانه ز بیگانگان خام تهی کن

باده رنگین بیار و بر بط بردار

مست کن امروز مرمرا و میندیش

تاکی هشیار چند باشم هشیار

حاکم شرعی که می نگیرم هرگز

زاهد عصرم که روزه دارم هموار

زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست

ور برسد کار پیش گیرم ناچار

روز و شب خویش را کنم به دو قسمت

هر دو بیکجای راست دارم چون تار

نرمک نرمک همی کشم همه شب می

روز به صد رنج ودرد دارم دستار

آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم

پوست بیک بار بر کشم ز ستغفار

راست چو شب گاو گون شودبگریزم

گویم تا در نگه کنند به مسمار

آروزی خویش را بخوانم و گویم

شب همه بگذشت خیز وداروی خواب آر

چون سرم از مستی و ز خواب گران گشت

در کشم او را به جامه شب و افشار

فرخی آخر نفایه گفتی و دانی

این چه سخن بودپیش خواجه بیکبار

خواجه سید وکیل سلطان بوسهل

آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار

بارخدای بزرگوار که او بود

فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار

اهل ادب را به خانه برد و وطن داد

علم و ادب را فزودقیمت و مقدار

خواسته خویش پیش خلق فدا کرد

خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار

برهمه گیتی در سرای گشاده ست

پیش همه خلق باز رفته بکردار

خلق ز هر سو نهاده روی سوی او

راه ز انبوه گشته چون ره بازار

هر که در آید همی ستاند بی منع

هرکه بخواهد همی درآید بی بار

گرچه فراوان دهد دلش بنگیرد

مانده نگردد ز مال دادن بسیار

امروز آیی مطیع تر بود از دی

امسال آیی گشاده تر بود از پار

بار نهد بر دل از همه کس و هرگز

بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار

اینت کریمی بزرگوار که تا بود

هیچکسی زو دژم نبود ودل آزار

خستن دل را بخاصه مرد جوانرا

ایزد داند که هول باشد و دشوار

آری هر کس که نام جوید بی شک

با دل و با نفس کرد باید پیکار

لاجرم از هر کسی که پرسی گوید

خواجه بهر نیک در خورست و سزاوار

روزش همواره نیک باد و بهرنیک

دسترسش باد تا همی بودش کار