گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

نسیم صبح بگو آن نهال رعنا را

که باغ عمر خزان دیده از تو شد ما را

به یک قدح که کشیدی ز آب آتش رنگ

چه آتشی که زدی عاشقان شیدا را

شدم به زهد قوی غره و ندانستم

که روزی عشق به عجز افکند توانا را

تو ای جوان که شکیبا ز خیل عشاقی

ترحمی بکن این پیر ناشکیبا را

فروز مشعله حسن از آتش عشق است

مدار حیف ز اهل نظر تماشا را

لبت چو آب حیات است زانکه پیشش نیست

به گاه نطق ره دم زدن مسیحا را

بیا که حاصل کونین برگ کاهی نیست

به کوی میکده رندان باده‌پیما را

به جان قبول کنم هرچه شیخ فرماید

اگر نه منع کند عشق و جام صهبا را

فتاد فانی بی‌خانمان به رسوایی

چو دید بزم خراباتیان رسوا را