گنجور

 
بابافغانی

چشمت ز حال ما چو نظر باز می گرفت

این شیوه کاشکی هم از آغاز می گرفت

دل از بهانه ی تو زبون شد، چنین بود

چون یا نکته دان سخن ساز می گرفت

فریاد کس نمی شنوی ور نه آه من

می شد چنان بلند که آواز می گرفت

عشقت نهان نماند و ملامت شدم دریغ

آن صبر کو که پرده به صد راز می گرفت

بسیار پشت دست گزید از خیال خام

آن کو ندیده سبب ترا گاز می گرفت

چون آبگینه در دل عاشق شکست خورد

جامی که با تو خانه برانداز می گرفت

نه تلخ باده یی تو فغانی که آن حریف

شکر ز دست غیر به صد ناز می گرفت