گنجور

 
بابافغانی

خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت

نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت

کدام تنگدل از باده گرم گشت شبی

که چند روز دگر از غم خمار نسوخت

که دل به وعده ی شیرین لبی مقید ساخت

که تا به روز قیامت در انتظار نسوخت

چراغ عیش نیفروخت در سراچه ی دل

کسی که پیش تو خود را هزار بار نسوخت

شرار دل نه مرا ذره ذره سوزد و بس

درون کیست که صد بار ازین شرار نسوخت

درین محیط ندیدم دری که در طلبش

هزار طالب سرگشته در کنار نسوخت

هزار نخل جوان زیر خاک رفت و هنوز

جهان برای یکی بر سر مزار نسوخت

نه دوست بود که غمگین نگشت در غم دوست

نه یار بود که جانش برای یار نسوخت

مخور شراب فغانیو اشک گرم مریز

خمش که بهر دماغت فگار نسوخت