گنجور

 
بابافغانی

با غمت سازم که روزی غمگسار من شوی

همدم جان و دل امیدوار من شوی

اینهمه جور و جفا کز خشم و نازت می کشم

صبر دارم در وفا تا شرمسار من شوی

چون نکردی یاری من بخت هم یاری نکرد

بخت یار من شود وقتی که یار من شوی

هر شب ای گل می کشم از سینه صد خار جفا

بر امید آنکه فردا نو بهار من شوی

صورتی داری که از یک جلوه صد دل می بری

آه اگر روزی بدین صورت دو چار من شوی

ای بسا شبها که همچون شمع باید زنده داشت

تا چراغ دیدهٔ شب‌زنده‌دار من شوی

بس کن این زاری فغانی تا کی از داغ فراق

گریه‌آموز دو چشم اشکبار من شوی