بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

بنشین و از میان کمر فتنه را گشای

تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای

در انتظار یک نگهم جان به لب رسید

چشمی به روزگار من مبتلا گشای

از حد گذشت روشنی مجلس رقیب

یک ره در خرابه این بینوا گشای

داری هوای صحبت بیگانه همچنان

چون گویمت که در به رخ آشنا گشای

ای ترک مست بوی خوشت عالمی گرفت

بند قبا که گفت که پیش صبا گشای

نگشود هرگزم گرهی دل به خنده‌ای

آه ار بماند این گره بسته ناگشای

راه نظر ببند فغانی به آن غزال

یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای