بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹

نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو

تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو

آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن

کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو

۳

می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق

آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو

نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر

چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو

دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت

رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو

۶

در دلم از شکرستان تو شوریست مدام

این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو

داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم

داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو