گنجور

 
بابافغانی

هرگز بکسی باز نشد چشم و لب تو

آه ای پسر از این همه شرم و ادب تو

ما خود ز ندامت سرانگشت گزیدیم

تا روزی دندان که باشد رطب تو

نزدیک رسم، رانی و از دور زنی تیر

دشوار بود قصه ی من در طلب تو

زنجیر شود پاره و از جای رود کوه

زینها که کشیدم من زار از سبب تو

این سوز نه از گرمی خونست فغانی

معلوم نکردیم که از چیست تب تو