گنجور

 
بابافغانی

داری برقیبان سریاری عجب از تو

بر گریه ی ما رحم نداری عجب از تو

ما را به یک چشم زدن کار توان ساخت

پیش نظر خود مگذاری عجب از تو

دانی که غنیمان چه غیورند بخونم

دل برطرف من نگماری عجب از تو

از تربت من مهر گیا رست و تو بدخو

یک ذره بدل رحم نداری عجب از تو

می خوردن فاشت همه را داد بطوفان

تو شیفته ی خواب و خماری عجب از تو

افگنده عنان و شده بیباک بیکبار

آموخته با خون شکاری عجب از تو

چون کشت تو شد خشک فغانی مخور اندوه

گریان چه هوا خواه بهاری عجب از تو