گنجور

 
بابافغانی

چشم گریانم که می‌گردد ز شوقت خون در او

جا ندارد جز خیال آن لب میگون در او

غنچهٔ سیراب از باران اشکم در چمن

چشمهٔ خونست و غلتان لؤلؤ مکنون در او

آنچه روی عالم‌افروز است هرسو جلوه‌گر

کز لطافت مانده حیران دیدهٔ گردون در او

چیست دانی چشمهٔ میم دهانت در سخن

نقطهٔ موهوم و چندین نکتهٔ موزون در او

محمل لیلی به صد زیب و صفا آراست عشق

لیکن از تنگی نگنجد مستی مجنون در او

حیرتی دارم ز دل با آنکه صد جا داغ شد

داغ دیگر از کجا هردم شود افزون در او

جا ندارد جان درون دل ز بسیاری درد

هر نفس دردی دگر می‌آید از بیرون در او

گلشن کویت که بزم عیش و جای خرمی‌ست

تا به کی باشد فغانی با دلی پرخون در او؟