گنجور

 
بابافغانی

عرق چکیده ز رویش ز آفتاب فرو

چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو

خطت چو سنبل مشگین بود سحرخیزی

گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو

برآمدی چو مه چارده بگوشه ی بام

ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو

گه نیاز اسیران نیاورد از ناز

بغمزه گوشه ی ابروی پر عتاب فرو

دمی که لذت تیغش بحلق می نرسد

نمیرود بگلویم ز غصه آب فرو

چه سود زینهمه عرض نیاز و مسکینی

چو از کرشمه نیاید بهیچ باب فرو

کمال مرتبه ی شوق داشت پروانه

که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو

فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد

که سر ز شوق لب برده در شراب فرو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode