گنجور

 
بابافغانی

چندانکه رفته ام بچمن گل ندیده ام

فیض بهار و منفعت مل ندیده ام

زان عاشقان نیم که بدانم وفای گل

من غیر نامرادی بلبل ندیده ام

چندانکه سوختیم نگاهی نکرد و رفت

ترکی بدین غرور و تجمل ندیده ام

بسیار کرده ام بسوی نازکان نگاه

زینسان میان و حلقه ی کاکل ندیده ام

بردی دلم ز دست و نگفتی ترا چه شد

هرگز چنین فریب و تغافل ندیده ام

تا چند بگسلی و نپیوندی، این چه خوست

یک عادت ترا بتسلسل ندیده ام

از حد مبر بهانه که این یکزمان وصل

بی وعده ی دروغ و تعلل ندیده ام

گستاخ چون کنم دل خود کام را بتو

در دل چو از تو صبر و تحمل ندیده ام

فکر دگر نماند فغانی بباز جان

عاشق بدین خیال و تأمل ندیده ام

 
 
 
صائب تبریزی

روی دلی چو غنچه ز بلبل ندیده ام

نقش مراد از آینه گل ندیده ام

آن صید تشنه ام که درین دشت آتشین

آبی بغیر تیغ تغافل ندیده ام

در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه