گنجور

 
بابافغانی

چندانکه رفته ام بچمن گل ندیده ام

فیض بهار و منفعت مل ندیده ام

زان عاشقان نیم که بدانم وفای گل

من غیر نامرادی بلبل ندیده ام

چندانکه سوختیم نگاهی نکرد و رفت

ترکی بدین غرور و تجمل ندیده ام

بسیار کرده ام بسوی نازکان نگاه

زینسان میان و حلقه ی کاکل ندیده ام

بردی دلم ز دست و نگفتی ترا چه شد

هرگز چنین فریب و تغافل ندیده ام

تا چند بگسلی و نپیوندی، این چه خوست

یک عادت ترا بتسلسل ندیده ام

از حد مبر بهانه که این یکزمان وصل

بی وعده ی دروغ و تعلل ندیده ام

گستاخ چون کنم دل خود کام را بتو

در دل چو از تو صبر و تحمل ندیده ام

فکر دگر نماند فغانی بباز جان

عاشق بدین خیال و تأمل ندیده ام