گنجور

 
بابافغانی

رفتم ز کوی تو، چو مقامی نداشتم

دل برگرفتم از تو، چو کامی نداشتم

یکباره از وفای تو برداشتم امید

چون از تو التفات تمامی نداشتم

بر دل کدام روز که از همدمان تو

دردی ز ناخوشی پیامی نداشتم

روزی بکوی تو نگذشتم که در کمین

آه کسی ز گوشه ی بامی نداشتم

فریاد ازان زمان که رسیدی تو سرگران

وز بیخودی مجال سلامی نداشتم

عمرم گذشت در غم و آخر بکام دل

در گوشه یی بپیش تو جامی نداشتم

روزی نشد که همچو فغانی ز جور بخت

فریاد صبح و گریه ی شامی نداشتم