گنجور

 
بابافغانی

سحر ز میکده گریان و دردناک شدم

براه دوست فتادم چو اشک و خاک شدم

چراغ دیده ی من شمع روی ساقی بود

که زد بخرمنم آتش چنانکه پاک شدم

ز راه دختر رز برنخاستم چندان

که پایمال حوادث چو برگ تاک شدم

ز دلق زهد فروشان نیافتم خبری

غبار دامن رندان جامه چاک شدم

ز بسکه همچو فغانی کشیده ام دم سرد

اثر نماند ز من، سوختم، هلاک شدم