گنجور

 
بابافغانی

رفتیم و گرد هستی از کوی یار بردیم

داغ دل بلا جو زین لاله زار بردیم

بزم وصال دیده با داغ هجر رفتیم

از گلشنی چنین خوش این یادگار بردیم

گسترده دام همت بر وعده ی همایی

در شاهراه امید بس انتظار بردیم

از بهر نیم جرعه وز بهر یک نظاره

بس تهمت و ملامت زین روزگار بردیم

شمع مراد یک شب روشن نگشت ما را

چندانکه نذر و نیت در هر مزار بردیم

قصر وصال بر ما هر دم بلندتر شد

چندانکه نقش شیرین آنجا بکار بردیم

دیدیم خویشتن را چون داغ لاله در خون

آن دم که در فراقی نام بهار بردیم

با آستین پر گل رفتیم تا بر دوست

زانجا بدرد و حسرت دامان خار بردیم

هنگامه ی فغانی برهم زدیم و او را

دست و گلوی بسته تا پای دار بردیم