گنجور

 
بابافغانی

از بیم جان گویم که دل دارد دلارایی دگر

من جای دیگر در بلا مسکین دلم جایی دگر

در جستجوی دلبری گویم سخن از هر دری

روی سخن با دیگری در سر تمنایی دگر

از گلستان کوی او دورم ز بیم خوی او

دارم خیال روی او هر دم بمأوایی دگر

هر دم ز آه متصل آشفته حال و تنگدل

زان آهوی مشگین خجل گردم به صحرایی دگر

هر چند می بندم دهان در کویش از آه و فغان

بی اختیار و ناگهان افتاده غوغایی دگر

چون گریه را پنهان کنم کز دیده ی تر دامنم

اتا دیده بر هم می زنم سر کرده دریایی دگر

عشق فغانی گر بسی ماند نهان بر هر کسی

زان به که گوید هر خسی آنجاست رسوایی دگر