گنجور

 
بابافغانی

عید است و هرسو جلوه‌گر شوخ دلارای دگر

دارم من خونین‌جگر میل تماشای دگر

چون عقد زلفی بنگرم پیچد دل غم‌پرورم

ترسم که افتد در سرم بیهوده سودای دگر

دارم دل صدپاره‌ای از غمزهٔ خونخواره‌ای

گردم پی نظاره‌ای هردم به مأوای دگر

نبود به صد دام هوس بر آن غزالم دسترس

بی‌خود ز بویش هر نفس افتم به صحرای دگر

چون غنچه از چاک درون جیب و کنارم پر ز خون

او در قبای نیلگون دامن‌کشان جای دگر

تا چند ای پیمان‌شکن قصد من خونین‌کفن

امروز رحمی جان من چون هست فردای دگر

چشمت چو قصد خون کند ناز و جفا افزون کند

مسکین فغانی چون کند یارب تمنای دگر