گنجور

 
بابافغانی

آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا

دارم زعشق روی تو سر در سر بلا

عشقم ادیب و تخته ی تعلیم لوح صبر

تن نسخه ی ملامت و دل دفتر بلا

هرگز زیمن سایه ی سنگ پریوشان

خالی نشد خرابه ام از زیور بلا

درمانده است مهره ی عقلم بنرد عشق

از کعبتین چشم تو در ششدر بلا

استاده ام بکشتن و آویختن چو شمع

از هیچ رو نمیگذرم از در بلا

چندین چراغ شعله کشید از شراره ام

آری بتن شدم علم لشکر بلا

دایم بجنگ و عربده، ترخان مجلسم

یعنی مدام سرخوشم از ساغر بلا

القصه روزگار بصد رنگم آزمود

در بوته ی محبت و مجمر بلا

سنگ حصار عشق فغانی دل منست

دیوانه ام برامده در کشور بلا