گنجور

 
بابافغانی

آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا

دارم زعشق روی تو سر در سر بلا

عشقم ادیب و تخته ی تعلیم لوح صبر

تن نسخه ی ملامت و دل دفتر بلا

هرگز زیمن سایه ی سنگ پریوشان

خالی نشد خرابه ام از زیور بلا

درمانده است مهره ی عقلم بنرد عشق

از کعبتین چشم تو در ششدر بلا

استاده ام بکشتن و آویختن چو شمع

از هیچ رو نمیگذرم از در بلا

چندین چراغ شعله کشید از شراره ام

آری بتن شدم علم لشکر بلا

دایم بجنگ و عربده، ترخان مجلسم

یعنی مدام سرخوشم از ساغر بلا

القصه روزگار بصد رنگم آزمود

در بوته ی محبت و مجمر بلا

سنگ حصار عشق فغانی دل منست

دیوانه ام برامده در کشور بلا

 
 
 
محتشم کاشانی

تا همتم به دست طلب زد در بلا

دربست شد مسخر من کشور بلا

دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود

چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا

آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود

[...]

صفایی جندقی

یا رب به خون و خاک شهیدان کربلا

می بخش ایمنی به صفایی ز هر بلا

ترکی شیرازی

وانگه پس از سه روز، در آن دشت پربلا

بستند بار سوی مدینه، ز کربلا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه