بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا

دارم ز عشق روی تو سر در سر بلا

عشقم ادیب و تختهٔ تعلیم لوح صبر

تن نسخهٔ ملامت و دل دفتر بلا

هرگز ز یمن سایهٔ سنگ پریوشان

خالی نشد خرابه‌ام از زیور بلا

درمانده است مهرهٔ عقلم به نرد عشق

از کعبتین چشم تو در ششدر بلا

استاده‌ام به کشتن و آویختن چو شمع

از هیچ رو نمی‌گذرم از در بلا

چندین چراغ شعله کشید از شراره‌ام

آری به تن شدم علم لشکر بلا

دایم به جنگ و عربده، ترخان مجلسم

یعنی مدام سرخوشم از ساغر بلا

القصه روزگار به صد رنگم آزمود

در بوتهٔ محبت و مجمر بلا

سنگ حصار عشق فغانی دل من‌ است

دیوانه‌ام برآمده در کشور بلا