آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا
دارم ز عشق روی تو سر در سر بلا
عشقم ادیب و تختهٔ تعلیم لوح صبر
تن نسخهٔ ملامت و دل دفتر بلا
هرگز ز یمن سایهٔ سنگ پریوشان
خالی نشد خرابهام از زیور بلا
درمانده است مهرهٔ عقلم به نرد عشق
از کعبتین چشم تو در ششدر بلا
استادهام به کشتن و آویختن چو شمع
از هیچ رو نمیگذرم از در بلا
چندین چراغ شعله کشید از شرارهام
آری به تن شدم علم لشکر بلا
دایم به جنگ و عربده، ترخان مجلسم
یعنی مدام سرخوشم از ساغر بلا
القصه روزگار به صد رنگم آزمود
در بوتهٔ محبت و مجمر بلا
سنگ حصار عشق فغانی دل من است
دیوانهام برآمده در کشور بلا